جدول جو
جدول جو

معنی برپا خاستن - جستجوی لغت در جدول جو

برپا خاستن
برخاستن، بلند شدن، روی پا ایستادن
تصویری از برپا خاستن
تصویر برپا خاستن
فرهنگ فارسی عمید
برپا خاستن(مُ وَ ذَ)
برخاستن. بپاخاستن. برخاستن روی پاها و ایستادن. (ناظم الاطباء). رجوع به برپای خاستن شود، حلقۀ مسین یا موئین که در بینی اشتر کنند و زمام در آن بندند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
برپا خاستن
بلند شدن روی پاها و ایستادن برخاستن
تصویری از برپا خاستن
تصویر برپا خاستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برپا داشتن
تصویر برپا داشتن
به پا داشتن، دایر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا خاستن
تصویر فرا خاستن
قیام کردن، برخاستن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ یَ نَ)
انتصاب. (تاج المصادر). برپا خاستن. بلند شدن. ایستادن. قیام کردن. بپا خاستن:
چو بشنید جاماسپ برپای خاست
بدو گفت کای خسرو داد راست.
فردوسی.
چو خسرو چنان دید برپای خاست
از آن کوهسر سر برآورد راست.
فردوسی.
نپیچید کس سر ز گفتار راست
یکی پیر سر بود برپای خاست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ زَ / مَ جَمعِ واژۀ زَ)
بر پا خاستن. پا گرفتن. ایستادن. بلند شدن
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ طَ)
برپا داشتن. ساختن. رجوع به برپا داشتن و برپا کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ صَ)
تشکیل دادن. بنیاد کردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بلا خیزیدن. بپاخاستن بلا. بپا شدن فتنه. متولد شدن شر و فتنه: ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد نزدیک وی برسد و به توقیع خداوند آراسته گشته تقربی کند و به نزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلایی خیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برپای خاستن
تصویر برپای خاستن
بلند شدن روی پاها و ایستادن برخاستن
فرهنگ لغت هوشیار
ثابت کردن برقرار ساختن، نصب کردن ایستاده کردن، اقامه کردن (نماز) انجام دادن، منعقد کردن (مجلس جشن و شادمانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا خاستن
تصویر فرا خاستن
قیام کردن برخاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپا داشتن
تصویر برپا داشتن
((بَ تَ))
برقرار ساختن، برپا کردن جشن و شادمانی
فرهنگ فارسی معین
آباد ساختن، آبادان کردن، برافراشتن، نصب کردن، بر پا کردن، برقرار کردن، اقامه کردن، انجام دادن، مجلس کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایستادن، برخاستن، بلند شدن
متضاد: نشستن، شورش کردن، شوریدن، طغیان کردن، عصیان ورزیدن
متضاد: تسلیم بودن، انقلاب کردن، قیام کردن، نهضت کردن
متضاد: تسلیم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد